رو در روی دیکتاتور
"هیچ عشقی بالاتر از علاقهی یک پدر پیر
به آخرین دخترِ تنها ماندهاش نیست."
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ دیرینِ توام
پس با چشمهی هزار چَمِ آهو
چه کارت بود،
که راه بر گلویِ بُریدهاش بستی؟
چشمه هم دشمنِ دیرینِ من بود
زیرا تبعیدیانِ تشنه
تنها در تَرَنمِ او
به سرزمینِ سوختهی رویاها میرسیدند.
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ دیرینِ توام
پس با کوهسارِ گوزن و چلچله
چه کارت بود،
که خورشید را از طلوعِ دوباره
بر تارکِ خستهاش میترساندی؟
کوهسار هم دشمنِ دیرینِ من بود
زیرا تنفسِ مرگ هم
به ستیغِ ستارهباراناش نمیرسید.
تو، تو که میدانستی
تنها من دشمنِ دیرینِ توام
پس با پرندهی نوپروازِ بیخبر
چه کارت بود،
که پَر بسته در قفسهای تو
هرگز آسمان را ندیده مُرد.
پرنده نیز دشمنِ دیرینِ من بود
زیرا هر بامداد برمیخاست
میآمد کنارِ دریچهی زندانِ تو
آوازِ تازهای میخواند.
حالا من، من دشمنِ دیرینِ تو بودم
پس ماه
ماهِ دُرُشتِ داغدیده
با تو چه کرده بود،
که عمری همه بیدریغ
دشناماش میدادی؟
ماه
ماهِ امید
ماهِ روشنِ رویاخیز ... نیز
دشمنترین دشمنِ من بود
زیرا او
هنوز هم
فانوسِ راه و رود و کاروانِ کردستان است.
به تو حق میدهم دیکتاتور!
کُرد
بیپرنده، پریشان است
بیچشمه، خاموش است
بیکوه، تنهاست
و بیماه
بیماهِ روشنِ رویاخیز ... نیز
به سرمنزلِ سپیدهدم نخواهد رسید.