ترانه ی یازدهم - الف
از شبِ این دره به گورستانِ ستاره میرسید
تو کجا بودی ببینی بر بیراهماندگانِ مجبور
چه رفته است؟
حالا که آبها از آسیاب افتاده،
البته برخاستنِ باد
از وزیدنِ پلکِ هر پَردهای پیداست.
"و چاقو هیچ نگفت!"
آن روز، لعنتی!
آن روز که هر سایه در این عبور
علامتِ آشکارِ هزار دلهره از مبادایِ حادثه بود
تو کجا بودی ببینی خوابهای گلوبُریدهی این چلچله
به تعبیرِ چند چاقوی برهنه از پَرپَرِ پاییز گذشته است؟
از تو میپرسم
آن روز که به بارانیترین دیدگانِ دریا
اجازهی بهیاد آوردنِ یکی قطره از مخفیترین مویهها نمیدادند
تو کجا بودی ببینی چند هزاره هقهقِ سوخته
چشم به راهِ دریدنِ گریبان و گریه است؟
حالا که هر سینه ... نیستانی از نالههای نی است،
معلوم است: در بارشِ بیسرانجامِ این گفتوگو
سنگ را نیز سهمی از مگویِ هر پَسْچرایی در پی است!
حالا هر کس به راهِ خویش،
ما هم همین که بر کنارهی هرچه قبول،
تا وقتش که ترا باز خواهیم بخشید
تا وقتش که باز با هم ترانه خواهیم خواند
و اصلا به یادت نمیآوریم:
نه گورِ بیراهماندگانِ مجبور و
نه هقهقِ مادرانی که مویهنشین!
"و چاقو هیچ نگفت"
فقط ماه داشت با قوسِ بُریدهی خودش گفتوگو میکرد.