ترانه ی پنجم - ز
کارِ هر شبِ من است.
رخسارِ خوابآلودِ این شبِ خسته
گاهی
مرا از بیداریِ بادهای نابَلَد میترساند.
میروم کنارِ همین کوچههای قدیمی
ممکنِ چند نیامدنِ به من چه را
قدم بزنم.
همسرم خواب است
دخترانم، دریاها، شهر، آدمیان.
دارم قدم میزنم
دارم داشتههای بیپایانِ شاعری
شبیه پروانه و تیغزارِ بیباران را میشمرم:
هفت آسمانِ کامل
از کلماتی که ملایک برایم آوردهاند
چراغی شکسته وُ
چند سینه ... سرشارِ گریه و مگوهای پَردهپوش
و پرندهای پاییزی
بالای بامِ خانهی پدر
که میدانم
دیگر نه پرندهای مانده، نه خانهای، نه پدر.
تا همینجا کافیست
برگرد برو بخواب!
تمامِ میراثِ تو
همین چند ترانهی سادهی سحریست.
شب و چراغ و ستاره هم میدانند
کلماتِ روشنِ دریا را
چگونه زیرِ یکی پیالهی شکسته پنهان کنند.
فکر کردی تنها خودت شاعری؟