ترانه ی هفدهم - شین
رفته بود کوچه به کوچه
هی در میزد
میگفت شما کلماتِ بیخانومانِ مرا ندیدید
از این طرف رفته باشند
به جانبِ نقطهچین و به جانبِ قیچی؟
ناصری اصلا کلمه نداشت
خانه نداشت
نان و قرار و سفره نداشت
ناصری غمگین بود.
یک شب کنارِ همان پارکِ قدیمی
نشانیِ آخرین آشنای دورش را
گُم کرده بود.
میگفت عمو محمد خودش میآید.
از تهرانْپارس، از طرفهای خاکِ سفید ... پیدایم میکند
میگفت اهلِ حدود همین حوالیهای روشن است
میگفت راهِ شیراز خیلی دور است.
"حالا یک پُکی به سیگارت بزنم؟"
هر دو
به جایی دور
خیره به خوابی عجیب
رفته بودیم به راهِ جنوب.
آنسوتر از سحرگاهِ رفتگران
نعشکشِ آبنوسِ بهداری
بوی کافور کهنه و کلماتِ بیخانومان میداد.
ناصری گفت:
قفلِ دستهایم در باد باز نمیشوند
تو برو بگو کلید، بگو کلمات
شاید خدا از شنیدنِ اسم ناصری
چیزی از فرارِ آخرین فرشتهی آسمان بهیاد آورد
شاید شبی
وقتی
اتفاقِ عجیبی ...
"حالا یک پُکی به سیگارت بزنم؟"
اصلا از اول تقصیرِ من نبود
دارد از دوردستِ مشرقِ ماه
صدای رگبار و شکستنِ گهواره میآید.
کلماتِ خانهنشینِ شما
تمامِ شب پیش
از هقهقِ مردگان میباریدند
من تازه داشتم
از جنوبِ راهی که به منزل میرفت برمیگشتم
تمامِ نشانیِ آشنایانِ شما
به اشتباهِ آشکارِ همین شبِ شکسته برمیگردد
شما کلمه ندارید
خانه ندارید
نان و قرار و سفره ندارید.
خبر ندارید
راهِ شیراز خیلی دور است،
داستانها دارد آدمی ... آقا!
یکشب عدهای آمدند
مرا از وطنِ واژههایم به راهِ بیبَلَد بُردند
آمدند روزنامههای صبحِ هزار فردا را خط زدند
عمو محمد گفت بیا تهرانپارس
آمدم گفتم من کلماتِ کُشتهی خودم را میخواهم
زدند توی صورتم.
صبح شده بود
ناصری پیالهی خالی را
بر سنگفرشِ سَحَرگاهِ رفتگران زد و رفت.
هی ناصری، ناصری!
سیگارم را کجا میبری؟