ترانه ی هفدهم - الف
جاییست برای خودش!
آنجا
جایی که تمام کبوترانِ کوهیِ دنیا
به خواب رفتهاند.
آنجا خانهای هست
که هنوز هَر از گاهی
باز به خوابم میآید.
خانهای روشنتر از بهراه،
با همان طاقیِ نیپوشِ بلندش در باد
که بوی ریواس و رازیانهی تَر میداد،
و آسمانش همینجا، نزدیک!
آمده بود بالای بامهای بیباورِ ما
داشت مُهرههای تسبیحِ ستارگان را نخ میکرد.
اجاق روشن بود
مادر نان میپُخت
سَر رفتن شیر تازه
بوی سوختنِ سایه میداد به آفتاب.
و دنیا بزرگ بود
سایهها بیپایان
و درهها
که پُر از پری، پروانه، بسمالله، باد ...
تمام قصههای قشنگِ خوشباور
از آنِ من بودند
حتی حضرت سلیمان هم هر صبح میآمد
میرفت بالای کوه، میگفت
برای بهارزاییِ چشمهها چراغ آوردهام
و بوتههای بهاری، بوی بنفشِ آب و ستاره میدادند.
در آن دورترینِ بیهَرکجای ما
خدا از خوابِ هیچ قاصدکی طلب نداشت
ماه
دخترعمویِ عقد کردهی رود و راه و سَفَر بود
آب، مزهی غلیظِ قند و پونه و پولکی میداد
یک نفر آواز میخواند
دنیا پر از ثروتِ شنیدن میشد،
حتی دعایِ شبِ شکسته
قبولِ خوابِ ستاره میافتاد.
آن دورها پونهزاری هست هنوز
پونهزاری پُر از عطرِ آهوانی
که هر عصرِ تشنه میآمدند
به چشمهی ریواس و رازیانه میرسیدند
اما هرچه بو میکشیدند
دیگر از آن آدمیزادهی پریوارِ درهها
رَدی نبود.
باید بنویسم
این بیهَرکجا را
ردی نیست
رویایی نیست
رازی نیست
تنها شاعری پشیمان، دورمانده، غمگین و بیبازگشت
که هنوزش هرازگاه
خوابِ خرابِ همان خانه را شاید ...
آنجا
جایی که تمام کبوترانِ کوهیِ دنیا
به خواب رفتهاند.
آنجا خانهای هست
که هنوز هَر از گاهی
باز به خوابم میآید.
خانهای روشنتر از بهراه،
با همان طاقیِ نیپوشِ بلندش در باد
که بوی ریواس و رازیانهی تَر میداد،
و آسمانش همینجا، نزدیک!
آمده بود بالای بامهای بیباورِ ما
داشت مُهرههای تسبیحِ ستارگان را نخ میکرد.
اجاق روشن بود
مادر نان میپُخت
سَر رفتن شیر تازه
بوی سوختنِ سایه میداد به آفتاب.
و دنیا بزرگ بود
سایهها بیپایان
و درهها
که پُر از پری، پروانه، بسمالله، باد ...
تمام قصههای قشنگِ خوشباور
از آنِ من بودند
حتی حضرت سلیمان هم هر صبح میآمد
میرفت بالای کوه، میگفت
برای بهارزاییِ چشمهها چراغ آوردهام
و بوتههای بهاری، بوی بنفشِ آب و ستاره میدادند.
در آن دورترینِ بیهَرکجای ما
خدا از خوابِ هیچ قاصدکی طلب نداشت
ماه
دخترعمویِ عقد کردهی رود و راه و سَفَر بود
آب، مزهی غلیظِ قند و پونه و پولکی میداد
یک نفر آواز میخواند
دنیا پر از ثروتِ شنیدن میشد،
حتی دعایِ شبِ شکسته
قبولِ خوابِ ستاره میافتاد.
آن دورها پونهزاری هست هنوز
پونهزاری پُر از عطرِ آهوانی
که هر عصرِ تشنه میآمدند
به چشمهی ریواس و رازیانه میرسیدند
اما هرچه بو میکشیدند
دیگر از آن آدمیزادهی پریوارِ درهها
رَدی نبود.
باید بنویسم
این بیهَرکجا را
ردی نیست
رویایی نیست
رازی نیست
تنها شاعری پشیمان، دورمانده، غمگین و بیبازگشت
که هنوزش هرازگاه
خوابِ خرابِ همان خانه را شاید ...