ترانه ی شانزدهم - هـ
شبی در شمالیترین نقطهی آسمان
صورت مردی دیدم
که شبیهِ سیاوش از ابرهای شعلهور میگذشت
نه اسبی داشت
و نه از خوابِ افسانه آمده بود
فقط رفته بود
شیشهای شیر و دو تا نانِ تازه به خانه بیاورد.
روزِ اول رفت و به خانه بازنیامد
همسرش گفت: رفتهاست سَفَر
دوستانش گفتند:
حتما رفته جایی، به سایهساری، خوابِ کتابی شاید.
روز سوم رفت و باز به خانه بازنیامد
خیلیها خبرهای دیگری آوردند
روز چهارم بود
باران سختی گرفته بود
تا روز پنجم از هفتهی دوم آذرماه
عدهای در شمالیترین نقطهی آسمان
رخسارِ زیباترین شاعرانِ جهان را دیدند
همه شبیه صورتِ او بودند
همو که بیاسب و بیافسانه
از ابرهای شعلهور گذشته بود.