ترانه بیستم - شین
به این جایم رسیده!
از قول و قاعده بیزارم
از نام و از نوشتن بیزارم
از ترس، دلهره، دانایی.
بیزارم از چه رفته به باد وُ
از چه خواهد شدِ این همه که خواب.
هی سیبِ رسیده
طعمِ ناتمامِ به یکْبارگی!
مرا طوافِ همان ملایکم بس بود
سجدهی نور و سکوتِ ستارهام بس بود
این چه رنج و رازِ بیآغازیست
که هی نرفته باز
دامنِ دریا را به تحفهی تشنهاش تَر کنم؟
مرا به خانهی خودم
به خوابِ همان هزارهی رویاریزِ آینه برگردانید.
نه طعمِ ناتمام و نه برکتِ بوسه
تنها باد است که از فرازِ خاکسترِ ما میگذرد
بگذارید به خانهام برگردم
مرا جز آن آرمشِ تا اَبَد عجیب
دیگر هیچ آرزویی از اَزَل نبوده است.