امسال زمستان
در موردِ این مسایلِ مشکل
من چیزِ چندانی نمیدانم،
نمیدانم این ستارهی لرزانِ بیقرار
در خواب آب وُ
جُلبکِ این حوضِ لابهلا چه میکند،
اما تو ... گُلَکِ بیخبر
این وقتِ سال چرا به بارِ علاقه نشستهای؟
من چیزِ چندانی نمیدانم،
نمیدانم این ستارهی لرزانِ بیقرار
در خواب آب وُ
جُلبکِ این حوضِ لابهلا چه میکند،
اما تو ... گُلَکِ بیخبر
این وقتِ سال چرا به بارِ علاقه نشستهای؟
تو نگاهش کن!
میخواهی با این همه غنچهی قشنگ
یک وقتی خیال میکنی که فامیلِ آفتاب وُ
اردیبهشتِ آیندهای؟
یعنی از بادهای بیدلیلِ شبانگاهی نمیترسی؟
از طعنهی پُر تَف و توفِ اوایلِ دیماه چطور!؟
هی نیلوفرِ لرزانِ بیقرار!
حالا آفتابِ تنبل بیاردیبهشت
خیلی وقت است که از چشمِ آسمان افتاده،
رفته دارد پیِ گهوارههای اَبر
گریه میکند ...
...
راستی تو نمیدانی
من جای حروفِ افتادهی این کلماتِ ترسیده چه بنویسم؟!
ادامهی همین ترانهی ناتمامِ خودم را میگویم!